چکیده ای از کتاب عمار حلب زندگی نامه شهید محمد حسین محمد خانی
خلاصه کتاب عمار حلب
وقتی کتاب عمار حلب را ورق می زنید با خاطرات زندگی شهید محمد حسین محمد خانی یک پسر دهه شصتی با اصالت یزدی ولی متولد تهران آشنا می شوید، با خلق و خوی و منشش در زندگی و اینکه چگونه توانست خود را به صف یاران و دوستداران امامت برساند. شهید محمد حسین در سال 1394 شمسی در 16 آبان به مقام شهادت نائل آمدند و صاحب یک فرزند پسر هم بودند.
مادر شهید محمدخانی معروف به حاج عمار درباره زندگی فرزندش گفت: گر چه عمر کوتاهی داشت اما توانست در دوران کوتاه زندگی خود موفق و مفید باشد. او از دوران نوجوانی که خود را شناخت در کارهای فرهنگی همچون برگزاری یادوارههای شهدا، اردوهای راهیان نور و اردوهای جهادی فعالیت داشت. محمدحسین در برنامههای تفحص زیاد شرکت میکرد و اعتقاد داشت اگر بتواند با پیدا کردن پلاک یک شهید یک مادر را از نگانی در بیاورم برایم کفایت میکند.
در ادامه مادر شهید می گویند: محمد حسین از دوران دبیرستان به اردوی جهادی میرفت و و عقیده داشت که اگر ما بتوانیم به مناطق محروم کمک و یا حداقل کودکان محروم را در آغوش بگیریم و آنها را از لحاظ عاطفی تأمین کنیم بای ما کاغی است. محمدحسین میگفت: دکتر و مهندس بودن و چند شغل داشتن در شهر اهمیتی ندارد، اگر بتوانیم غرور خود را زیر پا بگذاریم و به محرومان کمک کنیم آنگاه مفید هستیم. کتاب عمار حلب 8 فصل دارد و عنوان هر فصل از بین سروده های شهید محمدحسین محمدخانی انتخاب شدهاند. هر فصل نیز به بخشهای کوچکتری تقسیم شده که با شماره از هم تمیز داده میشوند
برشی از کتاب عمار حلب
در یکی از شبهای کنگره شهدا مشغول پخش آش گندم بودیم زمستان بود و سرمای یخبندان تا نیمه شب بیدار بود. به پیشنهاد خودش در آنجا سنگری کنده بودند. باران هم میبارید رفت داخل آن و مشغول خواندن نماز شد. رفتم جلو گفتم شب از نیمه گذشته بهتر نیست بری خونه؟ گفت: میخوام همین جا کنار شهدا بمونم برای انجام کاری رفتم بیرون دانشگاه یک ساعت طول کشید وقتی برگشتم دیدم هنوز آنجاست داخل سنگر آمد بیرون رفت کنار قبور شهدا دیدم حال خوشی دارد گفتم دعا کن شهدا دست منو بگیرن و جلوشون رو سیاه نشوم گفت می آیی برام زیارت عاشورا بخونی؟ نیمههای زیارت عاشورا به دلم افتاد روضه حضرت رقیه علیه السلام را بخوانم. صدای زجه و نالهاش بلند شد. بیتابی میکرد ناگهان صدایش قطع شد. وقتی نگاه کردم دیدم از حال رفته و بیهوش شده با دست زدم توی صورتش صدایش زدم. هیچ عکسالعملی نشان نداد. رفتم آب آوردم پاشیدم توی صورتش به هوش آمد چشمهایش را باز کرد. سر و صورتش خیس عرق بود عرقش را خشک کردم گفتم نمیخوای بریم خونه؟ با صدایی از ته گلو گفت اگه شما خستهای و میخوای بری برو من هستم.
از تهران آمده بود یزد. ایام فاطمیه بعد از مراسم عزاداری در کنار شهدای گمنام دانشگاه آمد پیشم گفت: شاید دوباره همدیگر رو نبینیم. اگر بدی از من دیدی به خوبی خودت ببخش و حلالم کن. متوجه منظورش نشدم. گفتم هرجا هم بری دلت با شهداست و برمیگردی اینجا این حرفم را که شنید. گفت شاید بروم سوریه